مرز های شکسته

من ماجراجویی در جست و جوی گنج هستم

مرز های شکسته

من ماجراجویی در جست و جوی گنج هستم

در باب حکمت عشق و جوانی ( آرتور شوپنهاور+ سعدی شیرازی)

چند روز پیش داشتم گلستان سعدی میخوندم که حکایتی به چشمم خورد در باب عشق و جوانی و یک دفعه دیدم چقدر شبیه چیزی هست که چندین ماه پیش  به چشمم خورده بود از کتاب در باب حکمت زندگی گفتم شاید بد نباشه شما هم  با این  دو نظر مشابه که به  فاصله 500 سال از همدیگه بیان شده اند توجه کنید  

جناب شوپنهاور فرمودند:چه کم تجربه است آن کس که گمان میکند نشان دادنِ عقل و هوش موجب محبوبیت در جامعه میشود! برعکس، این دو خصوصیت نزد اکثریتِ غالبِ مردم خشم و نفرت ایجاد میکند. هر اندازه که نتوانند این خشم و نفرت را ابراز کنند و حتی آن را از خود هم پنهان کنند این احساس شدیدتر میشود.  آنچه درواقع میگذرد این است:  وقتی کسی برتریِ فکریِ مخاطبِ خود را درک و احساس میکند در نهان و بی آنکه خود بداند نتیجه میگیرد که مخاطب نیز به همان اندازه، حقارت و محدود بودنِ او را درک و احساس میکند‌.  این قیاسِ پنهان، تلخ ترین نوعِ نفرت و خشم و کینه را در او تحریک میکند. پس گراسیان به درستی میگوید که: " تنها وسیله‌ای که موجبِ محبوبیت میشود این است که آدمی پوستِ کُندذهن‌ترینِ حیوانات را بر تنِ خود بکِشد."! 

و اکنون حکایت 13 از باب پنجم نوشته ی شیخ اجل سعدی شیرازی:

طوطیی با زاغ در قفس کردند و از قبح مشاهده ی او مجاهده می برد و می گفت : این چه طلعت مکروه است و هیات ممقوت و منظر ملعون و شمایل ناموزون ...

عجب آنکه غراب از مجاورت طوطی هم به جان آمده بود و ملول شده بود ، لاحول کنان از گردش گیتی همی نالید و دست تغابن بر یکدیگر همی مالید که: این چه بخت نگون است و طالع دون و ایام بوقلمون! لایق قدر من آنستی که با زاغی به دیوار باغی بر خرامان همی رفتی...

این ضرب المثل بدان آوردم، تا بدانی که صد چندان که دانا را از نادان نفرت است، نادان را از دانا وحشت است.

زاهدی در سماع رندان بود                        زان میان گفت شاهدی بلخی

گر ملولی زما ترش منشین                           که تو هم در میان ما تلخی

نمیدونم چرا ولی همیشه خیلی با  اشعار سعدی ارتباط برقرار میکنم انگار که همین الان داره شعر میگه و خود این نشون دهنده ی عظمت کار سعدی هست که اشعارش از ظرف زمان خارجه